only me part 6
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 21
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 29
بازدید کل : 18133
تعداد مطالب : 164
تعداد نظرات : 451
تعداد آنلاین : 1

sj call
سلام دوستان و خصوصا ای ال اف ها...امیدورام اوقات خوبی رو باهم سپری کنیم...
یک شنبه 18 فروردين 1392برچسب:, :: 16:45 ::  نويسنده : eunhyuk       

 هیوکجه

در رو باز کردم و رفتم تو خونه...

خدمتکار رو صدا کردم سریع دوید سمتم...

خدمتکار:خسته نباشید آقای لی(تعظیم کرد)

-:اون پسری که رو کاناپه خواب بود کجاست؟

رنگش پرید...نکنه بلایی سر دونگهه اومده!

-:چی شده؟

خدمتکار:فرار کرد...

-:چی؟؟فرار؟؟؟واسه چی؟

خدمتکار:نمیدونم...همین یکم پیش رفت شاید هنوز تو همین خیابون باشه

سریع از خونه دویدم بیرون....

-+-+-+-+-

دونگهه

چشمامو باز کردم و درد رو تو تمامه نقاط بدنم حس کردم...کانگ هون نبود!سرمو بالا بردم تا ببینم کجاست...داشت با یه نفر حرف میزد...

کانگ هون:مطمئنی رفت بیرون؟

خدمتکار:آره عزیزم ..فقط زود باید دونگهه رو بیرون کنی...

منو؟عزیزم؟؟؟!؟؟!؟؟

کانگ هون اومد تو اتاق سریع چشمامو بستم....لباسامو تنم کرد و بلندم کرد.....هوا سرد شد!

کانگ هون:بازم گیرت میارم...

ل!بامو بو!سید و منو گذاشت رویه چیزه خیلی خیلی سرد!

وقتی حس کردم رفته چشمامو باز کردم....

رو نیمکت منو گذاشته بود.....خیلی سرد بود بلند شدم و اطرافمو نگاه کردم....

به خونه ی کانگ هون نزدیک بود....

هیوکجه رو دیدم...خواستم صداش بزنم نشد...صدام در نمیومد...

سعی کردم بایستم...یه دستمو به نیمکت گرفتم و با اون یکی دستم گلوم رو فشار دادم....

سرفه م گرفت..

هیوکجه رفت سمته خونشون....لعنتی...میدونه چه بابایه کثیفی داره؟بابا؟! چقدر دلم واسه خانوادم تنگ شده.....

گوشیمو از جیبم در آوردم و نشستم رو نیمکت...شماره ی بابامو گرفتم و بعد از چندتا بوق....

جین ووک:بله؟

اشکام سرازیر شدن!بابا...

جین ووک:دونگهه تویی پسرم؟

-:بابا ... حا...ل..ت خوبه؟

جین ووک:آره پسرم خوبم داری گریه میکنی؟

-:نه .. صدام گرفته

جین ووک:پسرم آزمون رو قبول شد؟

!×!

بهش دروغ بگم؟چی بگم؟

-:آ...آره بابا

جین ووک:کی برمیگردی خونه؟

-:ف..فردا

جین ووک:چرا فردا؟

-:بابا من آزمون رو قبول شدم!دارم کار آموز میشم...!باید همیشه سئول باشم....

جین ووک:پس لااقل فردا بیا خونه پسرم دلم واست تنگ شده

-:چشم بابا....من دیگه قطع میکنم مواظب خودت باش

جین ووک:تو هم همینطور پسرم...

گوشی رو گذاشتم تو جیبم.....اشکام رو کم کم پاک کردم....چقدر دلم واسش تنگ شده بود....باید پول رو جور میکردم!گی//بار!

هر جور که بود از جام بلند شدم..باید به خاطر بابا زودتر پول رو جور کنم..

آدرس رو از کجا پیدا کنم؟!!!!...لعنتی...

گوشیم شارژش کم بود ولی باید آدرس رو پیدا میکردم...به ووبین زنگ زدم و گفتم کجام....یکم بعد با یه ماشین اومد دنبالم و منو برد خونه ش!!!!!!!

-:ووبین هیونگ من ..من میتونم برم گ///ی بار!

ووبین:نه!اول باید استراحت کنی....کی این بلا رو سرت آورده؟؟

-:....

ووبین:از چی ترسیدی؟؟؟بگو که اگه اومد گ//ی بار نذارم بیاد پیشت!

-:نمیتونم هیونگ...

ووبین تقریبا داد زد:چرا؟؟؟؟

-:نمیدونم کیه!

دروغه دوم!

ووبین:خب زودتر میگفتی که حرص و جوش نخورم....نگران نباش هیونگ نمیذاره کسی اذیتت کنه!

اینا جمله هایه دونگهوا هیونگ بود....چقدر دلم براش تنگ شده بود....هیونگ....

ووبین:دونگهه نمیخوای بری پایین؟

!!!!!!

-:ببخیشد حواسم نبود.....

یه آپارتمانه شیک و بزرگ بود....منتظر بودم ووبین در رو باز کنه....سرم گیج می رفت.....

یه صدایه تقریبا آشنا رو شنیدم:سلام دونگهه..!

برگشتم سمته صدا....من این پسر رو میشناسم!...

-:من شما رو میشناسم....

پسر:جونگ وون!کیم جونگ وون....سلام ووبین

!!! جونگ وون! کمپانی! لی سومان.....لعنتی....اصلا یادم نبود

ووبین:به به سلام جونگ وون....چطوری؟داری میری آره؟

جونگ وون:آره...ولی ابنجا رو به خوابگاه ترجیح میدم!دونگهه تو وسایلت رو جمع کردی؟

-:وسایله چی ؟؟؟؟

جونگ وون:مگه نمیای خوابگاه؟؟! فردا صبح همه باید خوابگاه باشیم...

-:همه؟؟؟! من اصلا در جریان نبودم....فردا باید برم موکپو....

ووبین:دونگهه برو داخل تو باید استراحت کنی...متاسفم جونگ وون ولی دونگهه حالش خوب نیست شماره ت رو بهش میدم حرف بزنید

جونگ وون:اوکی من دیگه میرم...بای

چشمام سیاهی رفت...

........+*+*..........

ساعت 12 شب – کا||باره- سئول

هیوکجه:سانی من از فردا میرم خوابگاه!..کمتر همدیگه رو میبینیم..

سانی:اوپا! چرا؟؟مگه خوابگاه اجازه نمیده من بیام اونجا؟

هیوکجه:نه! اجازه نمیده...سرم شلوغ تر میشه!

سانی:باشه اوپا پس امشب باید نهایته استفاده رو ببریم!

!-!

خونه ووبین- 12 شب

دونگهه

سرم درد میکرد! هر لحظه هم سنگینتر میشد!

خسته به ساعت نگاه کردم...گوشیم شارژ شده بود! به دونگهوا هیونگ اس ام اس دادم و گفتم فردا باید برم خوابگاه احتمالا بیام وسایلم رو ببرم....

دلم اتاقم رو میخواست! شب بخیر گفتن هایه مامان و مهربونی هایه بابا....ولی خبری از هیچ کدوم نبود....حتی جوابی از هیونگ بهم نرسید...

سرم رو گذاشتم رو بالش و اشکام ریختن....

خاطراته کودکیم تا الان...همه تو ذهنم بودن!

ووبین اومد تو اتاق

ووبین:دونگهه من از جونگ وون آدرس رو گرفتم...فردا میبرمت خوابگاه!

-:مم...ممنو..ن هیونگ

ووبین پیشم نشست و دستم رو گرفت...

ووبین:چی شده؟

-:من خانواده م رو میخوام!مامانم! بابام....دونگهوا هیونگم...

اشکام بیشتر شدن...

ووبین:کوچولو! خجالت بکش...من همسنه تو بودم شیش تا بچه داشتم!

-:شیش تا بچه؟؟!! مگه چند سالته هیونگ؟

ووبین : شوخی کردم! خواستم گریه نکنی..مرد باش!

-:مرد که گ//ی بار نمیره هیونگ...میره؟

ووبین:....دونگهه تو واسه هزینه ی عمل رفتی اونجا نه واسه تفریح!

-:هیونگ من دیگه دونگهه ی پاک و معصومی که خانواده م میگفتن نیستم...من بد شدم! بد بد....

ووبین:بخواب دونگهه تو خسته ای....

-:هیونگ من کی میتونم پول رو جور کنم؟ نظرات شما عزیزان:

sss501
ساعت19:11---6 مرداد 1392

الهیییی داداش فیشیممممم


Cloudy
ساعت16:59---25 ارديبهشت 1392


جونگ وون...کیم جونگ وون



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: